آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و برخاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید...
آقای خوبان یک نظر بنگر چه کردی با دلم
ازهردودیده اشکها چون سیل گشته حاصلم
عمریست دردهجر تو در غم تنیده جان من
دلبستـهی یـاد تـوأم بنشـستـه در راه تـوأم
لطفی نما ای جان من دانـم که مـن ناقـابلم